کد مطلب:235738 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:289

یاقوت احمر
ناقل: حاج آقا حسن پورسینا (زرگر و قلع زنِ ضریح جدیدِ امام رضا علیه السّلام) [1] .

كارِ زرگری را از یازده سالگی نزد دایی ام حاج سید مصطفی خدایی و برادرم حاج حسین شروع كردم.آنها شریك های خوبی برای خودشان و استادان دلسوزی برای من بودند. من هم سعی می كردم شاگرد خوب و حرف شنوئی برای آنها باشم و حسابی دل به كار بدهم. به سنّ هفده سالگی كه رسیدم همه اساتید و پیش كسوتانِ فن زرگری و قلم زنی، تأییدكردند كه من به مقام استادی رسیده ام. از بچّگی آرزوی دیدن گنبد وگلدسته های طلایی حرم امام رضا علیه السّلام را در دل داشتم. درباره ی كبوترهای امام رضا علیه السّلام و نغمه هایِ عاشقانه ای



[ صفحه 118]



كه زیر سایه ی لطف آن آقا برای یكدیگر می خواندند خیلی چیزها شنیده بودم. دوست داشتم من هم مثل آن كبوترهای عاشق، هر روز آقا را زیارت كنم و به پرواز در بیایم و دورِ سرش بچرخم و قربان- صدقه اش بشوم. وقتی دیدم سه تا شاگرد دایی و برادرم هم میل زیارت آقا امام رضا علیه السّلام را دارند از خدا خواستم. مسأله را با پدر و مادرم در میان گذاشتم، آنها هم دلیلی برایِ مخالفت پیدا نكردند. قرار سفر كه گذاشته شد نفری سیصد تومان از دستمزدهایمان را كه این چند ساله اندوخته بودیم گذاشتیم رویِ هم و دادیم دستِ سیف اللّه. آخر مسوولیّت ها را بین خودمان تقسیم كرده بودیم و مسؤولیّت سیف الله این بود كه مادر خرج باشد. یك اتاق چهارتخته تویِ مسافرخانه ای كه مقابل غسّالخانه ی خیابانِ طبرسی بود اجاره كردیم به شبی 35 ریال. روز سوّم، قبل از اذان صبح از خواب بیدار شدم. خواستم رفقایم را هم از خواب بیداركنم تا با یكدیگر برای زیارت و شركت در نماز جماعتِ صبح حرم عازم شویم، امّا وقتی دیدم كه صدای خرّ و پوفشان تا وَسط صحن اسماعیل صلا می رسد، با خود گفتم:



[ صفحه 119]



- نه بابا! تا جایی كه من اینها را می شناسم، اهلش نیستندكه این موقع شب، خواب به این شیرینی رو وِل كنند و بیایند حرم برای نماز و زیارت. این بود كه وضوگرفتم و تنهایی راهیِ حرم شدم. هم نمازش به دلم نشست و هم زیارتش. وقتی از حرم خارج شدم و راه مسافر خانه را در پیش گرفتم احساس سَبُكی و راحتی می كردم. هوای تمیز صبحگاهی، صدای گوش نواز و روحانی نقّاره خانه ی حضرت و طلوع طلایی خورشید از سمت مشرق، بهترین و شاعرانه ترین حالاتِ روحی را برای من فراهم كرده بودند. ولی افسوس كه این حال و هوا، زیاد دوام پیدا نكرد. از جلوی مسافرخانه چی كه رد می شدم صدایم كرد: - آهای جوون اصفهونی! به طرفش برگشتم و سلام كردم. جواب سلامم را كه داد، پرسیدم: - اتّفاقی افتاده؟! - اتّفاقی كه نه، ولی رفیقات ساكهاشونو وَرْداشتند و شناسنامه هاشونو هم تحویل گرفتند و رفتند. گفتند تو دوست داری چند روزی بیشتر تویِ مشهد بمونی و دست آخر هم اجاره اتاق رو از تو بگیرم... مسافرخانه چی همچنان داشت یك ریز حرف می زد كه سرم گیج رفت و بقیّه حرفهایش را نشنیدم. زانوهایم سُست شدند و نزدیك بود تا بخورند. عرق سردی روی پیشانی ام نشست. مسافرخانه چی



[ صفحه 120]



پرسید: - چی شده پسر؟! اتّفاقِ بدی افتاده؟ چرا رنگت شده مثل زعفرون؟! بی آن كه جوابش را بدهم از همانجا برگشتم به سمتِ حرم. توی بازارچه كه راه می رفتم هوش و حواس نداشتم و گاهی تنه ام می خورد به این و آن. دست كردم توی جیب هایم، همه ی پول هایم را كه چند تا سكّه بودند در آوردم و شمردم، هفت یا هشت ریال بیشتر نبود: «خدایا! حالا من توی این شهر غریب چیكار كنم؟» یكدفعه چشمم افتاد به ساعت وستندواچ نووی كه پشت دستم بود. به راحتی صد تومان می ارزید. كمی دلَم آرام گرفت.آن را از دستم باز كردم و به چند نفر كاسب مغازه دار نشان دادم: «آقا! اگه ممكنه این ساعتو از من گرو بگیرین و یه چهل پنجاه تومنی به من قرض بدین. به خدا این ساعت صد تومان می ارز ه...» امّا طوری به من نگاه می كردندكه انگار دارند به یك دزدِ حرفه ای نگاه می كنند! حالم بیشترگرفته شد و اشك داغ به میهمانی نگاههای سردم آمد و در خانه ی چشمانم سُكنی گزید. نفهمیدم كِی رسیدم وسط صحن اسماعیل طلا، كنار سقّاخانه ی حضرت! دیگر جلوتر نرفتم و از همانجا روكردم به امام رضا علیه السّلام و گفتم: آقاجون! اوّلین باریه كه به پابوست اومدم. جوونایِ توی سنّ و سالِ من، همین كه دوزار و دهشایی دستشون میاد، میرن دنبال هرزگی! امّا من از بچگی تا حالا كاركردم و پولامو جمع كردم و اومدم زیارتت. سیصد تومن پس



[ صفحه 121]



اندازمو دادم دستِ این سیف اللّهِ بی معرفت تا با خیال راحت بتونم ضریحتو توی بغل بگیرم و باهات دردِ دل كنم. اون هم كه این جوری شد. حالام رویِ اینو ندارم كه دست گدایی پیش این و اون دراز كنم. كسی رو هم كه توی این شهر ندارم، مثل خودت غریبم! یا امام رضای غریب! تو رو به جان مادرت زهرا علیها السّلام دردمو دوا و مُشْكِلَمُو چار ه كن. تا وقتی مُشْكِلَمُو حل نكنی، از اینجا یه قدم هم جلوتر نمیام و دیگه هم پامو توی حرمت نمی ذارم. حرف هایم را كه زدم، اشك هایم را باآستین كُتِ گشادی كه بر تن داشتم پاك كردم و از همان راه بازارچه ی باریك سمتِ بَسْتِ طبرسی برگشتم به طرفِ مسافرخانه. توی راه بدجوری شكمم قارّ و قورّ می كرد. چشمم افتاد به مردی كه روی گاری دستی هویج می فروخت. دو ریال هویج خریدم و شستم و همانجور كه به راهم ادامه می دادم شروع كردم به گاز زدن به آنها. تویِ عالم خود بودم كه ناگاه یك نفر مرا به اسم صدا زد: - حسن آقا! حسن آقا! رویم را كه بر گرداندم پیرمردِ تسبیح فروشی را داخل مغازه اش دیدم كه پیراهن عربی بر تن، چفیّه ای بر سر و شال سبزِ رنگ سیّدی خوش رنگی بركمر داشت. هرگز او را ندیده بودم. به طرفش كه می رفتم با انگشت اشاره، خودم را نشان دادم و پرسیدم: - با من بودیدآقا؟! - بله با شما بودم. مگه شما، حسن آقا، برادرحاج حسین آقا زرگر



[ صفحه 122]



كه شریك حاج سید مصطفئ خدایی اصفهانیه نیستی؟ - بله درُسته. - همین چند ماه پیش، حاج سید مصطفی، اینجا پیش من بود. من هم دویست تومن به او بدهكارم. حالا هم كه اگه خدا قبول كنه، عازم زیارت خانه اش هستم. خواستم پیش از سفرِ مكّه، همه ی بدهكاریهامو تسویه كرده باشم. خوب شدكه امروز شما رو اینجا دیدم. اگه زحمت نیست این پول رو برسونین به حاج سید مصطفی. بعدش هم یك دسته اسكناس بیست تومانی تا نخورده ی نوگذاشت روی شیشه ی پیشخوان. اسكناس ها را كه شمردم دَه تا بودند. چند قدمی كه رفتم برگشتم و پرسیدم: - می بخشیدآقا سید. من الان به این پول ها احتیاج دارم، اجازه دارم در اونها تصرّف كنم، بعداً توی اصفهان دویست تومان به دایی ام تحویل بدم؟ وقتی با لبخند جواب داد: - شما صاحب اختیارید... از خوشحالی توی پوستم نمی گنجیدم. دو شب دیگر هم در مسافرخانه ماندم. بعد هم اجاره ی پنج شب مسافرخانه را پرداختم و یك بلیط اتوبوس دوازده تومانی هم گرفتم و برگشتم به اصفهان.



[ صفحه 123]



وقتی دویست تومان را گذاشتم جلوی دایی ام، با تعجّب پرسید: - این دیگه چی چی است پسر؟! وقتی داستان پیرمرد تسبیح فروش داخل بازارچه ی بستِ طبرسی مشهد را برایش تعریف كردم، رفت توی فكر وگفت: - نخیر! من یه همچی آدمی رو نمی شناسم. از كسی هم تو مشهد پولی طلب ندارم. اصلاً چهار پنچ ساله كه من به مشهد نرفته ام! حتماً اون پیرمرد تو رو با كس دیگه ای اشتباه گرفته. باید هر طوری شده این پول رو بِهِش برگردونی. وقتی به محضرآیه اللّه ارباب رسیدم و قصّه را برایش تعریف كردم، او هم همان حرفی را گفت كه دایی ام گفته بود. چند ماه بعدكه به همراه مادرم مشرّف شدم به مشهد، پیش از آن كه امام رضا علیه السّلام را زیارت كنم، رفتم توی همان بازارچه تا پول پیرمرد تسبیح فروش را به خودش برگردانم، ولی هر چه گشتم پیدایش نكردم. از كاسب ها و مغازه دارهای اطراف، سراغش را گرفتم، ولی جواب همه این بود: - ما الان چندین و چند ساله كه اینجا كاسبی می كنیم، ولی



[ صفحه 124]



هیچوقت نه یه همچین مغازه ای اینجا دیده ایم و نه یك همچین پیرمرد تسبیح فروشی! وقتی آیه اللّه ارباب، گزارش مرا شنید، برق شادی از چشمانش جهید و در صفحه ی آینه ی دل من منعكس گشت. از جایش بلند شد، جلو آمد، با دو دست، سرِ مرا گرفت وگلبوسه ای بر پیشانی ام كاشت و گفت: «خوشا به سعادتت حسن! این پول رو امام رضا علیه السّلام برای تو فرستاده و برای تو طیّب و طاهره. در عین حال من اونو برای تو دستگردون می كنم تا خیالت راحتِ راحت باشه. حالا می تونی با این سرمایه ی مبارك، كسب وكار مستقلّی برای خودت راه بیندازی. انشاءاللّه كه بركت خواهدكرد.» صلاتِ ظهر بود كه پای درخت جلوی مغازه ای كه اجاره كرده بودم، باآستین های بالازده نشسته بودم و داشتم دست هایم را



[ صفحه 125]



می شستم تا وضو بگیرم.آفتابه ی مسی در دست شاگردم بود و داشت اَب می ریخت روی دست هام. یكدفعه ای سایه ای افتاد روی سرم و ایستاد. سرم را كه بالا آوردم پیره زنی خمیده را دیدم كه چین و چروك های توی صورتش از عمری طولانی و پُر از درد و رنج حكایت داشت. در نگاهش مهربانی و محبّت موج می زد. وقتی نگاهم در نگاهش گِرِه خورد گفت: - درد و بلای تو بخوره تویِ سرِ دو تا پسر من كه نجسی [2] می خورن و نماز هم نمی خونن. نه نه جون! دست نمازِتو [3] كه گرفتی چند تا نگین قدیمی دارم كه از مادر بزرگم رسیده به مادرم و از اونهم رسیده به من. دوست ندارم بیفته دست این پسرای بی سر و پا و برن با پولش نجسی بخورن و قمار بزنن. ببین اگه به دردت می خوره ازَم وَرِشون دار و پولِشونو بِهِم بده. وقتی گِرِهِ گوشه ی چهار قدش [4] را باز كرد و نگین ها را ریخت روی ترازو، سه تا نگین بیشتر نبود، یك فیروزه و یك عقیق و یك نگین درشت قرمز دیگر كه من آن را نمی شناختم. با خود گفتم؛ «لابد این هم یك جورعقیق است دیگر. می توانم آن را هم به قیمت عقیق از او بخرم. حالا اگر كمتر هم می ارزید اشكالی ندارد، جای دوری



[ صفحه 126]



نمی رود.» رو كردم به پیره زن و گفتم: - ببین نه نه! من این نگین بزرگه رو نمی شناسم ولی حاضرم اونو هم به قیمت عقیق آزَت بخرم. جمعاً می شه شونزده تومن. چی می گی؟ وقتی شانزده تومان را گرفت، كُلّی دعایم كرد و رفت. هنوز پیرزن از پیچِ كوچه نپیچیده بود كه سر و كلّه ی آقای هیمی پیدا شد. او یك تاجر معروف جواهرات و مردی یهودی بود كه در خیابانِ چهارباغ مغازه داشت و اجناس ما را می خرید. چشمش كه به نگین ها افتاد یكراست رفت سراغ نگین درشت قرمز. آن را برداشت و با دقّت و وسواس شروع كرد به بررسی اطراف و جوانبش! محوِ تماشای آن شد و بی آن كه چشمش را از آن برگیرد به من گفت: - پسر! تو رو چی به این جور جواهرا؟! تو هنوز اوّلِ كارته، بهتره كه از این معامله های بزرگ نكنی، خطرناكه ها. با شنیدن این حرف ها، شستم خبر دار شد كه انگار یك خبرهایی هست. خودم را جمع و جور كردم و گفتم: - مالِ خودم كه نیست،آمونتیه. - حالا من می تونم اینو امشب ببرم خونه و فردا پس بیارم؟ - گفتم كه،آ مونتیه. - حاضرم یك برگ چك صد هزار تومنی پیشت گرو بذارم. با شنیدن رقم صد هزار تومانی، هوش از سرم رفت و بیشتر حواسم را جمع كردم و قاطعانه تر جواب دادم: - خیلی متأسّفم.آمونتیه، اجازه ندارم.



[ صفحه 127]



همین كه آقای هیمی پایش را از مغازه گذاشت بیرون، نگین ها را محكم بستم توی یك دستمال و گذاشتم توی جیب كتم و پریدم روی دوچرخه هركولسم و به سرعت خودم را رساندم به درب منزل استاد قدیمی ام حاج محمّد صادق زرگر. وقتی حاج محمّد صادق، استكان چایی را گذاشت جلوام، با لبخند پرسید: - چته حسن؟! خیلی هوْل بَرِت داشته، چطور شد این موقعِ روز یاد ما كردی؟! به جایِ آن كه جوابش را بدهم دستمال را از جیبم درآوردم، گره اش را باز كردم و گذاشتم مقابلش. یكراست رفت سراغ نگین درشت قرمز رنگ و گفت: - یاقوت! یاقوت نابِ سی و دو تراش! پسر این دست تو چیكار می كنه؟! وقتی ماجرا را برایش تعریف كردم گفت: - من خودم حاضرم اینو به شصت هزار تومن از تو بخرم. نقدِ نقد! سرم را انداختم پایین و حسابی رفتم توی فكر. همانطور كه به استكان چایی سرد شده خیره شده بودم جواب دادم: - اگه اون پیرزن می دونست كه این نگین اینهمه ارزش داره هرگز حاضر نمی شد اینجوری مفت بدهدش به من. من باید او رو پیدا كنم و نگین ها رو بِهِش برگردونم... این را گفتم و دستمال نگین ها را گِرِه زدم و گذاشتم توی جیبم و از



[ صفحه 128]



منزل حاج محمّد صادق زرگر خارج شدم. مدّت ها كارم شده بود گشتن به دنبال آن پیرزن. هر چه بیشتر می گشتم كمتر پیدایش می كردم. قبل از این ماجرا هر روز او را می دیدم كه از جلوی مغازه ام رد می شد امّا از آن روز به بعد، انگار یك قطره آب شده بود و رفته بود توی زمین! بالاخره برای سوّمین بار به زیارت آقا امام رضا علیه السّلام مشرّف شدم. از مشهد كه برگشتم، هنوز ساك مسافرت توی دستم بود كه دیدم بر سر در یكی از خانه های قدیمیِ محلّ، پارچه ی سیاهی زده اند و آدم های سیاه پوش زیادی به آن خانه رفت و آمد می كنند. پرسیدم اینجا چه خبر شده است؟ گفتند: - یه پیرزن مؤمن و مهربون كه اینجا زندگی می كرده مرده. خدا رحمتش كنه، خودش زن خیلی خوبی بود ولی دو تا پسراش خیلی بی دین و هرزه ان. نمی دونی از دست اونا چی می كشید. بالاخره مُرد و از دست پسراش راحت شد... بالاخره گمشده ام را پیدا كردم ولی انگار كمی دیر شده بود. وقتی آیه اللّه ارباب ماجرا را شنید فرمود: - لطف خدا هم شامل حال اون پیرزن شده و هم شامل حال تو. بگو ببینم داماد شده ای یا نه؟ - نه آقا! تا حالا كه امكاناتش فراهم نبوده. - خب، حالا می تونی اون یاقوت رو بفروشی و با پولش هم بساطِ عروسی رو راه بندازی و هم سرمایه ی كارت را تكمیل كنی. بدون شكّ



[ صفحه 129]



روح اون پیرزن هم از این بابت شاد می شه. پول اون یاقوت می تونه ردّ مظالمی هم برای اون مرحومه باشه. چندی بعد، از بركت امام رضا علیه السّلام، هم زن داشتم و هم مغازه ی ملكی و هم سرمایه ای كلان!



[ صفحه 131]




[1] اين واقعه مربوط به سالهاي 1337 و 1338 هـ. ش مي باشد.

[2] نجسي كنايه است از مشروبات الكلي و سايرمُسكراتِ حرام.

[3] وضويت را.

[4] چهار قد يعني روسري.